یاد آن لحظههای سبز بخیر
به یاد شهدای کربلای 5
( تقدیم به سردار بزرگ گیلان شهید حسین املاکی )
من به پاهای خویش شک دارم
ارتفاعم چقدر پست شده ست
سایهام را بگو ! که می لرزد
مثل دیوانهای که مست شده ست
من نمیدانم این چه تقدیریست
اینچنین در به در نبودم من
فکر من سوخته ست ؛ از باران
اینهمه بی خبر نبودم من
شدهام شاعر عروسکها
واژههایم چقدر مشکوکند
اثری دیگر از نگاهم نیست
استخوانهای بودنم پوکند
چنتهام خالی است و توپم پر !
مثل یک چالة مچاله شده
به حسابم چقدر بی دردی
آه این روزها حواله شده
پیش پروانه مثل شمعی که
شده شرمنده از زبانة خود
مدتی میشود که مشکوکم
به غزلهای عاشقانه خود
مدّتی می شود که من دیگر
از خودم ، از شما نمیترسم
از شما ، از خدا که پنهان نیست
به خدا از خدا نمی ترسم !!
کاش از جبهه بر نمیگشتند
ساک و چفیه ، پلاک و پوتینم
پای اندیشهام قلم شده است
آه این روزها چه سنگینم
کاش باز از شلمچه میآمد
آب و آئینهای ، غمی ... چیزی !
عقربی ، سنگری ... چه میدانم !
سوز گرما ، نسیم پائیزی
شانهام درد می کند ، افسوس
بالهایم چه زود افتادند
پیله کردند خارهایی که
در من آویختند و گل دادند
از لب هر شهید می ریزند
واژههایی که لالهگون شدهاند
عشق دشتیست سرخ ، لبریز از
لالههایی که واژگون شدهاند
آه آن روزها چه زود گذشت
آب و آئینه ، آفتاب و نسیم
پست میداد سنگری کوچک
در کشوقوص بین خواب و نسیم
آه آن روزها چه زود گذشت
آب و آئینه آفتاب و نسیم
پست می داد سنگری کوچک
در کش و قوص بین خواب و نسیم
یاد آن لحظههای سبز به خیر
عشق را غرفه غرفه می کردند
میرسیدند بی رمق از خط
تانکهایی که سرفه می کردند
نخلهایی که منتظر بودند
مثل یک مشق سبز خط بخورند
یا خیالی نبود ، ترکش و تیر
از چپ از راست از وسط بخورند
نخلهایی که تاب برمیداشت
مخشان، باز خنده میکردند
میزدند از فشار موج آرام
زیر آواز، خنده میکردند
نخلهایی که عامل اعصاب
چیزی از ذهنشان به جا نگذاشت
روی قانون عشقشان امّا
تیغ ، یک لحظه نیز پا نگذاشت
نخلهایی که این اواخر را
کسی از حالشان نپرسیدهاست
روی زخمی که مانده بر تنشان
شهرداری پلاک کوبیدهاست!
نخلهایی که دیگر از تنشان
مانده یک مشت استخوان تنها
پُر بدک نیستند! بر سرشان
میکشد دست آسمان تنها
سایهشان مدتی است گم شده است
نه مزاری نه مرقدی دارند
کسی از حالشان نمی پرسد
نه حقوقی نه درصدی دارند !
نخلهایی که آخرش خود را
به بهاران فروختند ... همین
آخر نخلنامه غمگین بود
نخلهایی که سوختند ... همین
عشقمان میکشید نعره زنان
توی میدان مین زمین بخوریم
راه دوری نمی رود مشتی ...
لگدی هم اگر ز مین بخوریم
کربلا بود و شین و میم و رِ
شمر از سمت کوفه آمده بود
باد با سینهای پر از پائیز
به مصاف شکوفه آمده بود
بوی بادام تلخ میآمد
کمکَمک درد میشود شیرین
آسمان مات شد شهادت داد :
قهرمان در نبرد یعنی این
بوی بادام تلخ ... املاکی
چفیهای تر برای خود برداشت
صورت یک رفیق را بوسید
ماسک را روی جای بوسه گذاشت
داشت انگار روح او میسوخت
سعی میکرد تا نفس نکشد
با خودش عهد بست تا آخر
پا از این قتلگاه پس نکشد
بوی بادام تلخ وقتی رفت
خبری تلخ جای او آمد
از دل لالههای عباسی
تکههای صدای او آمد
خنده می کرد : از تو ممنونم
از جنون کردهای مرا پُر ، عشق !
مثل آئینهای سبک شدهام
لطف کردی به من ، تشکّر ، عشق !
بازوان عطش گرفته من !
راستی کربلای چندم بود
می دویدم به پای خود برسم
شانه ام روی دوش مردم بود
ایستاد عشق روی حرف خودش
آخرش رو سپید کرد مرا
تیغ مژگان آبدار کشید
با نگاهی شهید کرد مرا
#زین_العابدین_آذرارجمند
.: Weblog Themes By Pichak :.